سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیدالشهداءمقاومت شهید سید عباس موسوی

بسم رب الشهداء و صدیقین

عکس های کاملی از سیدالشهدای مقاومت رو برای شما

دوست داران سید شهید و مقاومت اسلامی قرار میدم

انشاءالله لذت ببرین

نوجوانی سید

سید عباس موسوی

جوانی سید بهمراه فرزندان شهیدش

سید عباس موسوی

سید عباس موسوی

در محضر امام خامنه ای

سید عباس موسوی

سید عباس موسوی

سید عباس در سفر حج بهمراه سید حسن نصرالله

سید عباس موسوی

سید عباس موسوی

سید عباس در حال عبادت

سید عباس موسوی

سید عباس موسوی

سید عباس موسوی

سید عباس موسوی

ادامه دارد...




...


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91 فروردین 31 توسط سید مصطفی یکی از بچه های شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

زندگینامه شهید سید عباس موسوی

 

سیدعباس موسوی در سال 1952 (1331ش ) در شهرک نبی شیت از توابع بعلبک لبنان به دنیا آمد. پدرش از متخصصین معماری برج های مساجد بود.
پس از چند سال خانواده ایشان به ضاحیه می روند. قسمت جنوبی بیروت. سید، سال های اول مدرسه اش را در این منطقه می گذراند.

وقتی به هیجده سالگی می رسد، عشق فلسطین را در دل داشت. از کشتار مردم فلسطین ناراحت بود.
یکی از روزها، پدر سید، ایشان را در منزل پیدا نمی کند. بعدها می فهمند که سید، همراه چند نفر از برادران مقاومت در لبنان، به سوریه رفته اند و در آنجا دوره های نظامی علیه رژیم صهیونیستی می بینند.
وقتی خانواده سید، این خبر را می شنوند، به سوریه می روند تا فرزندشان را برگردانند. زمانی که به محل آموزش می رسند، می بینند یک فلسطینی و یک تونسی همراه سید، از طناب هایی که با آن آموزش می دیدند، به زمین افتاده اند. کمر فلسطینی می شکند. پاهای سید هم، شکسته می شود.
خانواده سید به او اصرار می کنند که همراه آنها برگردد تا پاهایش خوب شود. اما او قبول نمی کند. به مسئول آموزش می گویند تا او را راضی کند. اما سید زیر بار نمی رود. بالاخره با التماس زیاد، سید را راضی می کنند که همراه آنها به بیروت برود تا پاهایش خوب شود.

 

یکی از روزها، سید خواب امام موسی صدر را می بیند. بعد از این خواب، به پدرش می گوید که او را با امام موسی صدر آشنا کند. پدرش او را به دیدن امام موسی صدر می برد.
امام موسی صدر، از دیدن سید، خیلی خوشحال می شود واز شجاعت او خوشش می آید. سیدمدت دو سال نزد امام موسی صدر در صور می ماند و دروس حوزوی می خواند و آموزش می بیند.
بعد از دو سال، امام موسی صدر که سید را انسان پرتلاش می بیند، به او می گوید: «دیگر جای شما، اینجا نیست. به نجف بروید.» امام موسی صدر، برای سید، یک عمامه می آورد و سر او قرار می دهد و نامه ای هم به سید محمدباقر صدر در عراق می نویسد و سید را به او معرفی می کند.

علاقه شدیدی بین سیدمحمد باقر صدر و سید به وجود می آید. سیدحسن نصرالله هم با نامه امام موسی صدر، به نجف می رود. اوایل، سید حسن نصرالله، سیدعباس موسوی را نمی شناخته است.
روزی به یکی از روحانیون می گوید که می خواهم به نزد سید محمد باقر صدر بروم. آن روحانی به او می گوید: «سیدمحمد باقر صدر تحت مراقبت است و فقط یک نفر جرأت دارد تو را نزد ایشان ببرد و آن هم سید عباس موسوی است.»

سیدحسن نصرالله، به این ترتیب با سید عباس موسوی آشنا می شود. اوایل، به علت تیره گی پوست سیدعباس، فکر می کند او عراقی است. اما بعد متوجه می شود که سید عباس هم، مثل او لبنانی است.سیدعباس، سیدحسن نصرالله را بعد از زیات حرم امام علی(علیه السلام) به نزد سید محمد باقر صدر می برد و به ایشان می گوید: «سیدحسن نصرالله می خواهد در اینجا زیر نظر شما آموزش ببیند و درس بخواند.»

سید محمد باقر صدر، مقداری پول به سیدعباس می دهد و به او می گوید که با این پول برای او عمامه و لباس روحانیت بخر و از امروز هم شما، استاد ایشان می شوید.
رژیم عراق، قصد ترور سید عباس را می کند. همه علمائی که آن زمان تحت تعقیب رژیم عراق بودند، جمع می شود و مخفیانه از عراق به لبنان می آیند.

سیدعباس، حدود شش ماه در همین روستا می ماند و سپس به بعلبک می رود. در سال 1979 میلادی، در بعلبک حوزه ای برای ادامه تحصیل روحانیانی که به لبنان آمده بودند را تأسیس می کند. خانم ایشان به نام ام یاسر هم که نزد خواهر امام موسی صدر آموزش می دیدند، حوزه ای به نام الزهراء هم، برای خواهران تأسیس می کند.
وقتی اسرائیل سال 1982 تا بیروت را اشغال کرد، سیدعباس موسوی، همه آن مردان بزرگ و شجاع را جمع کرد و در همان سال 1982 مقاومت اسلامی را تأسیس کرد که این مقاومت تا امروز هم ادامه دارد.

البته سید سال 1979 به ایران سفر کرد و از نزدیک با افکار امام خمینی هم، آشنا شد.
بعد از ترور شیخ راغب حرب، سیدعباس برای سخنرانی به کنار مزار ایشان می رود. بعد از سخنرانی، به کنار مزار شهید شیخ راغب حرب می رود. دستش را روی قبر او می گذارد و به احمد، پسر شهید شیخ راغب حرب نگاه می کند و می گوید: «وصیتی داری که بخواهی برای پدرت برسانی؟»

سپس به نزد شیخ عبدالکریم، اسیر آزاده شده از زندان اسرائیلی و نزد مادرش می رود و دعایشان می کند.
محافظان سیدعباس، متوجه هلیکوپترهای جنگی اسرائیلی می شوند که حالت عادی نداشتند. این را، به سید می گویند. سید، می گوید: «مگر ترسیده اید؟» محافظ ها به شوخی می گویند: «اگر شما از جان خودتان نمی ترسید، ما زن و بچه داریم.»

سید، خم می شود، سنگی را از زمین برمی دارد و به دست پسر پنج ساله اش حسین می دهد و می گوید: «با این سنگ، آن هلیکوپترها را بزن.»
بعد، سید به طرف بیروت حرکت می کند. همسرش ام یاسر و پسرش حسین نیز همراهش بودند. همسر سید، همیشه با او بود. چون سید به او گفته بود که من، شهید خواهم شد.

به منطقه ای به نام تفاحتا می رسند. چند فروند هلیکوپتر، از پشت کوه بیرون می آیند و ماشین سید را موشک باران می کنند. با یک موشک شش هزار درجه، ماشین سید را می زنند که مطمئن باشند، کسی در آن زنده نمی ماند.
دو محافظی که کنار سید نشسته بودند، فقط قسمتی از بدنشان می سوزد. اما شهید نمی شوند. چون سید قبلا به آنها گفته بود: «کسی از همراهان من، به سبب من شهید نمی شود.»

آن دو محافظ، بعدها خوب می شوند و چهلم شهادت سیدرا هم می بینند. اما سید عباس موسوی به همراه همسر و فرزندش در 1993.2.16 به شهادت می رسند.




...


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91 فروردین 30 توسط سید مصطفی یکی از بچه های شهید

سه تکاور سپاه به شهادت رسیدند

 متن پیام فرمانده نیروی زمینی سپاه به شرح زیر است:



بسم الله الرحمن الرحیم

الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل‌الله به اموالهم و انفسهم اعظم درجةً عندالله و اولئک هم الفائزون


سال 1390 در حالی گذشت که برای پاک شدن خاک ایران از لوث وجود دشمنان و مزدوران، نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تنی چند از مخلص‌ترین و رشیدترین جوانان خود را فدا نمود تا ملت سرافراز این سرزمین در امنیت و آسایش در راه اعتلا و پویایی کشور گام بردارند.



کوههای سر به فلک کشیده و قله‌های سپیدپوش شمال غرب کشور اگر زبان بگشایند، شنیدنی‌های افسانه‌گون از ایمان راسخ و رشادت این رزمندگان جان بر کف دارند.



رزمندگان رشید لشکر 17 علی بن ابی‌طالب (ع) قم در این میدان کارزار همچون دوران درخشان دفاع مقدس خوش درخشیدند و در آخرین لحظات این سال نیز سه تن از رزمندگان دلیر این لشکر در قله‌های سپید شمال غرب در سرمای جانسوز مظلومانه به شهادت رسیدند تا نام‌شان بر جریده سروقامتان تاریخ تا ابد سبز شود.

این جانب شهادت این فرزندان رشید ملی ایران را به پیشگاه مقام معظم فرماندهی کل قوا، همرزمان و به خصوص خانواده‌های معزز شهیدان تبریک و تسلیت عرض نموده و برای بازماندگان از درگاه ایزد منان صبر جمیل و اجر جزیل خواستارم.

سرتیپ پاسدار محمد پاکپور، فرمانده نیروی زمینی سپاه

در پی عملیات لشکر 17 علی‌ بن‌ ابیطالب(ع) سپاه در غرب کشور به منظور ایجاد امنیت و بیرون‌ راندن نیروهای ضد انقلاب، در آستانه سال نو، سه تن از تکاوران این لشکر به نام‌های روح‌الله شکارچی، سعید غلامی شهروز و محمد سلیمانی در این منطقه به شهادت رسیدند.
شهادت این پاسداران در نقطه صفر مرزی در ارتفاعات جاسوسان شمال‌غرب کشور و در سرمای شدید این منطقه اتفاق افتاده است.




...


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91 فروردین 7 توسط سید مصطفی یکی از بچه های شهید

 

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

http://ghademon.persiangig.com/moghniyeh.parsiblog%20(22).jpg

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر

امام موسی صدر




...


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 اسفند 15 توسط سید مصطفی یکی از بچه های شهید

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردمی که روی قبرشان آرم جمهوری اسلامی می‌کشیدند


 داستان عجیب "خمینی‌چی" آذربایجان



مقدمه اول: خوب یاد دارم که چندین شب پیش تلویزیون حوالی نیمه شب بود که مستندی نشان می داد در باب احوالات جوان مسلمان اوکراینی الاصل ساکن انگلیس و شاغل در یکی از پست های خوب بانکی انگلستان. جوانی بود با ریش های متداول جوانان شیعه و خوش سیما با یک ژاکت رنگی و شلوار جین. همسرشان هم ظاهراً انگلیسی بودند و آن طور که در مستند هویدا بود اهل چادر آن هم چادر به سبک خواهران شیعه ی خودمان.

از گذشته اش که تعریف می کرد نکاتی را می شد از لا به لای صحبت هایش بیرون کشید که عجیب بود و قابل تامل : از پدر و مادری کاتولیک الاصل زاده شده بود و بسیار مسیحی! که به مرور زمان و با گذشت سن نسبت به دین خود دچار شک و تردید می شود و دین مسیحی است که در حقیقت آن را پاسخگوی روح پرسشگر خود نمی یابد،به نوعی دور دین را خط می کشد تا این که در دوران دانشجوئی با دوستان مسلمانی آشنا می شود و در همین ایام است که خواب عجیبی می بیند: اوست که در خواب شبیه مسلمانان سجده کرده آن هم در مقابل کوهی که بالای آن گویا درختی افروخته وجود دارد و ندائی عجیب او را نهیب می زند که : چرا من را قبول نداری!( و شاید به عبارتی من را فراموش کردی )و به من توجه نداری(نقل به مضمون)

بعد از مدتی به تدریج به اسلام نزدیک می شود و علاقه مند به یک دختر مسلمان سنتی! می شود که آن طور که او تعریف می کند آن زمان از ظاهر آن دختر نمی شد به مسلمان بودن آن پی برد!(همان دختر چادر به سر فعلی) و آن دختر دستورات اسلامی به خصوص دستورات بهداشتی و احکام را برایش بازگو می کند و کم کم زمینه آماده می شود تا هر دو با هم به سفر حج می روند و بعد از آن آن طور که خودش روایت کرده بود :"یک مسلمان واقعی شده بود"...(نقل به مضمون)

 

مقدمه دوم: ما معمولاً از جمله کسانی هستیم که چندان سفر نکرده ایم و دور و اطرافمان را ندیده ایم و بنابراین  هیچ گاه مصداق واقعی "سیرو فی الارض" نبوده ایم  و نیستیم.چندی پیش بزرگواری از قول "نادر طالب زاده" عزیز! نقل می کرد که ایشان در برنامه ی "نیمروز" در پایان برنامه به جوان تر ها در قالب توصیه گفته اند بروید و کشورهای اطرافتان را ببینید :ترکیه و پاکستان و ... که شما چه عزت و چه شرایط خوبی دارید و معنای واقعی  "انقلاب اسلامی" را درک کنید...

مقدمه سوم : (هرچند تکراری) اکثر ما انسان ها وقتی چیزی را داشته باشیم و در آن و کنار آن به دنیا بیائیم_چون ماهی متولد شده در دل آب_قدرش را نم دانیم و آن طور که باید درکش نمی کنیم چون از دوران تولد "طلا" و سنگ  را یک جا و کنار هم دیده ایم! و هر دو ظاهراً سفت هستند فقط یکی طلائی رنگ است و دیگری سفید یا خاکستری یا رنگ دیگر!

"خمینی چی" صدایش می کردند! آن هائی که بیشتر از او بدشان می آمد. حاج آقا ترک بود با چهره ای مهربان و صورتی دلنشین همراه با محاسنی که ما را به یاد شیعیان می اندازد. مذهبی بود و محل رجوع مذهبی های "آذربایجان شوروی" که امروز گویا "جمهوری" آذربایجان می نامندش (که نمی دانم "جمهوری" بودنش را از کجا می شود فهمید؟! ) علی الخصوی مردم شهر معروف "نارداران" .شهری که با این که چند کیلومتر با باکو و سواحل مملو از فسادش فاصله ندارد اما قرن ها مرکز تجمع ارادتمندان به ابا عبد الله الحسین (ع) و شیعیان مذهبی بوده،جائی که شاید بتوان آن را با جرئت "قم آذربایجان" نامید.



پیرمرد شده بود رهبر "اسلامگرایان آذربایجان" آن هم زمانی که تمام تحرک های مذهبی ها توسط سران k.g.b شوروی رصد و سرکوب می شد به جز قمه زنی!(که این هم درس عجیبی برای ما شیعیان است).و سال ها زندان و درد و شکنجه (جسمی و روحی)نصیبی بود که دولت های شوروی و جمهوری آذربایجان برایش به ارمغان آورده بودند!

"حاج علی اکرام علی اف" عاشق امام شده بود! ...هنوز هم رحل چوبی سحر انگیز و عجیبش را می توانی از لا به لای ضریح حرم امام (ره) ببینی! کسی که گویا هیچگاه امام را از نزدیک ملاقات نکرد،هر چند که بعدها نائب عزیزش امام خامنه ای او را با تعبیر : "دوست من حاج علی اکرام" ! یاد کرد و چه تعبیر سنگینی!

"  حاج علی اکرام انسان فوق العاده ای بود که بخش اعظم عمر خویش را در زندانها و تحت شکنجه های سنگین سپری نمود"   تعبیری است که حضرت آیت الله مکارم درباره ی ایشان

ادامه مطلب...


...


نوشته شده در تاریخ شنبه 90 دی 24 توسط سید مصطفی یکی از بچه های شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

شرح واقعه ترور سید عباس موسوی توسط خلبان مجری این عملیات تروریستی

 


یکی از  چهار خلبانی که مجری جنایت ترور شهید حجت الاسلام سید عباس موسوی  دبیر کل سابق حزب الله لبنان و همسر و فرزندش به همراه محافظانش در فوریه سال 1992 بود پس از 16 سال فاش کرد که این عملیات را به دستور مستقیم ایهود باراک رییس ستاد ارتش وقت رژیم صهیونیستی انجام داده است.
این خلبان که روزنامه معاریو با نام  (سرهنگ الف) از او یاد کرده است در گفتگو با این روزنامه به تشریح جزییات ترور موسوی پرداخت و گفت که زمانی که ما در تحقق  هدف اصلی عملیات(ربودن شهید موسوی) با شکست مواجه شدیم از فرماندهی دستوری کسب کردیم مبنی بر اینکه هرچه سریعتر تمامی کاروان همراه دبیر کل سابق حزب الله لبنان را هدف حملات موشکی و گلوله باران خود قرار دهیم.


انتشار شرح این حادثه تروریستی  از زبان خلبان صهیونیست مجری آن اگرچه با اهدافی از سوی سران صهیونیستی در شرایط حاضر صورت گرفته اما  ترجمه این اسناد که نشانگر تروریسم دولتی اسراییل است جهت تنویر افکار عمومی عینا نقل می شود.
سرهنگ الف گفت: دو بالگرد که رهبری یکی از ان در اختیار من بود در فرودگاة محانییم در حالت آماده باش منتظر بودیم و دو بالگرد دیگر نیز در محل فرود اضطراری " بیتست "به انتظار نشسته بودند . سه ساعت طول کشید تا دستور لازم را برای پرواز به سوی هدف آغاز کنیم ضمن آنکه یک تیم متشکل از نیروهای امنیتی در داخل لبنان بطور دقیق تحرکات سید عباس موسوی را زیر نظر داشتند.
   ما ابتدا اطلاعاتی در مورد آغاز حرکت کاروان شامل موسوی بلافاصله پس از پایان سخنرانی اش در روستای جبشیت به مناسبت سالگرد ترور راغب حرب از رهبران حزب الله دریافت کردیم و بلافاصله بدون فوت وقت به سمت هدف حرکت کردیم تا فرصتی را از دست ندهیم.طرح ما بخه این شکل بود که هدف را در منطقه ای باز و دور از منطقه پرازدحام و مسکونی مورد اصابت قرار دهیم. زمانی که دو بالگرد جهت حمله به سوی کاروان حرکت کردند دو بالگرد دیگر به سمت ساحل لبنان حرکت کردند تا در صورت تغییر مسیر ناگهانی کاروان به سمت دریا آنها را در ان قسمت مورد هدف قرار دهند.
پس از ده دقیقه کاروان شامل خودروهای مشکی رنگ و یکدستگاه جیپ حامل محافظان سید عباس موسوی بود را شناسایی کردیم. خودرها با سرعت وحشتناکی حرکت می کردند اما ما خودروی حامل موسوی را شناساتیی کردیم و به تعقیب ان پرداختیم. این خودرو چندین بار موقعیت خود را در درون کاروان برای گمراه کردن ما تغییر داد به گونه ای که ما قادر نشدیم خودروی حامل وی را تشخیص دهیم در این لحظه با فرماندهی تماس برقرار کردیم و موضوع را باطلاع آنان رساندیم. در پاسخ  دستور داده شد که تمامی کاروان را با خاک یکسان کنیم تا خیالمان از ترور هدف اصلی راحت شود.

  بالگردهایی که خلبانانش در ایالات متحده آموزش دیده بودند اولین موشک را از فاصله پنج کیلومتری شلیک کردند که منجر به انفجار نخستین خودرو و سرنگونی آن شد. احتمال دادیم که این خودرو همان خودروی حامل موسوی باشد. خودروی پشت سر ان نیز بلافاصله منحرف و و با خودروهای دیگر متعلق به جنبش امل برخورد و منحرف شدند.
سپس ما فاصله خود را با کاروان کاهش دادیم. جیپ حامل محافظان به دلیل

ادامه مطلب...


...


نوشته شده در تاریخ جمعه 88 مهر 17 توسط سید مصطفی یکی از بچه های شهید

Eydad Productions

ابزار وبمستر